سایهآنلاین؛ فیلمها از یک زبانِ مشترک پیروی میکنند: مجموعهای از سیگنالهایی که انتظاراتِ مخاطب را هدایت و بهواسطه نشانههایی پنهان، پیامهایی را به او مخابره کنند؛ مثلاً یک «نمای ثابت» بهمعنای آرامش و درکنترلبودن اوضاع است یا «موسیقیِ بلند و تپنده» دلالت بر هرجومرج یا وحشت دارد. نشانههایی ازایندست، اغلب اولین دلیلیست که مردم بهخاطرشان فیلمها را تماشا میکنند: فرار از واقعیاتِ حدسناپذیر به قصهای حدسپذیر؛ که مشکلات شخصیِ مخاطب را به او یادآوری نمیکند، بیمنطق بوده و از نوسانات زندگی روزمره دور است. البته فیلمسازان در فُرمِ ایدئالِ خود سعی میکنند ما را غافلگیر کنند، چیزی جدید نشانمان دهند و ما را با نوعی از «سفر احساسی» همراه کنند. استفاده بیشازحد از کلیشههای ساختاری بعلاوه راحتطلبیِ مخاطب، داستانها را چنان فاقد پیچیدگی کرده که همهچیز در سطح بیان میشود. آیا فیلمساز باید تعادلی بین ساختارهای کلیشهای و احساسات واقعی ایجاد کند؟ مقاله ۶ ژوئن ۲۰۲۲ در نشریه آنلاین The Film Magazine بهاینموضوع میپردازد.
«پیش از طلوع» (ریچارد لینکلیتر؛ ۱۹۹۵)؛ ماجرای دو غریبه بهنامِ «جسی» (اتان هاوک) و «سلین» (ژولی دلپی) را بهتصویر میکشد که در یک قطار با یکدیگر ملاقات میکنند و درطول یکشب، عاشق هم میشوند. از همان صحنه اول، ما درگیر این شخصیتها میشویم. شاهدیم که چطور با یکدیگر صمیمی میشوند و به چیزهاییکه ابتدا از هم پنهان کردهاند، اعتراف میکنند؛ حتی قبلازاینکه نهایتاً راهی برای ارتباط واقعی بیابند، یکدیگر را با توهینها آزار میدهند. با اثری سرراست، ساختارمند و دیالوگمحور مواجهیم؛ بااینحال، در سطح احساسی، تأثیری عمیق میگذارد. وقتی این شخصیتها مجبور به جدایی میشوند، همان شکنندگیِ تهوعآوری را احساس میکنیم که آنها حس میکنند. مسلماً هیچ اشکالی به اینرویکردِ صریح داستانسرایی وارد نیست؛ اما جایگزینهایی نیز وجود دارد. بهنظرِ بسیاری از فیلمسازان؛ برای «انتقال واقعیِ» پیچیدگی روابط، نمیتوان برخی از احساسات را صرفاً ازطریق دیالوگ یا رئالیسم، برای مخاطب ترجمه کرد. بههرحال، «عاشقشدن» امری انتزاعی، دیالکتیکی و بعضاً کمدوام نیز محسوب میشود که نتایج گستردهای ازنظرِ تفاوت درپی ندارد؛ بنابراین، منطقیست که داستانهایی که چنین تجربهای را نمایش میدهند، میتوانند شبیهبههم باشند.
در «چانگکینگ اکسپرس» (وونگ کار-وای؛ ۱۹۹۴)، دو روایت متمایز را شاهدیم که هریکازآنها حول محور افراد دلسوختهای میگردد که بهدنبال برقراریِ ارتباط در دلِ شلوغیهای «هنگکنگ» هستند. تجارب این شخصیتها از حسرتشان، اغلب ازطریق اشیاء نشان داده میشود: «هی کیوو» (تاکشی کانشیرو) آناناسهای کنسروشده را نمادی از پایانیافتن رابطهاش میداند. او سپس، با یک دلالِ مواد مخدر (بریجیت لین) آشنا میشود و علیرغم همه تضادهایشان، صمیمانه درمورد «عشق» صحبت میکنند. بعداً او را در اتاق هتل میبینیم؛ درحالیکه انگار خود را در سرویسِ غذاییِ هتل، غرق کرده است. درواقع، اینجا غذا تمثیلی از اشتیاق موقتِ اوست. روایت دومِ فیلم، درباره فردیستکه بهنام «پلیس ۶۶۳» (تونی لیانگ) به ما معرفی میشود. او ازطریقِ صحبتکردن با اشیاء آپارتمانش، تنهاییِ خود را کنترل میکند. درپیِ آشنایی با «فِی» (فِی وونگ)، ناامیدانه عاشقش میشود و احساساتش او را وامیدارد پنهانی به آپارتمان این زن برود تا در هوایی که او نفس میکشد، تنفس کند و با وسایل خانه او همکلام شود. شخصیتهای این اثر، بهشیوههای غیرعادی عمل میکنند که بعضاً حتی باعث گمراهیِ بیننده نیز میشوند. بسیاری از مهمترین لحظاتِ فیلم، از تبادل دیالوگها ناشی نمیشوند؛ بلکه در کُنش شخصیتها، نحوه حرکت آنها در صحنه و نگاههای طولانیشان مستتر است. هرچند این فقدانِ توضیح درنهایت، تجربه ارزشمندتری برای مخاطب خلق میکند. جزئیاتی که «کار-وای» در فیلمِ خویش لحاظ کرده، در ذهن شما باقی میماند و احساسات شخصیتهای اثرش، واقعیتر بهنظر میرسند؛ او اینکار را تنها با تمکیننکردن از قواعد ژانر و پرهیز از کلیشهها انجام میدهد. طبیعت پویا و سیالِ «چانگکینگ اکسپرس» توصیف آنرا در قالبِ یک ژانر سخت میکند؛ این اثر، تلفیقی از عناصر جنایی، کمدی و درام است. بهنظر میرسد بسیاری از درامهای قالبی درباره عشق، از دستورالعملی خاص پیروی میکنند: شخصیتها با هم آشنا میشوند، با هم کنار نمیآیند، در شرایطی جدید باز بههم میرسند و اینبار بیشازآنچه میپنداشتند، اشتراکنظر دارند. در نمونههایی نیز، کاراکترها به یکدیگر خیانت میکنند، پشیمان میشوند، پرسه میزنند و گم میشوند! اینبدانمعنانیستکه چنین لحظاتی نمیتوانند واقعاً تأثیرگذار باشند؛ اما وقتی از این نشانههای ژانر بیشازحد استفاده میشود، چیزی از بین میرود: احساسات ما نسبت به انتظاراتمان در درجه دوم اهمیت قرار میگیرند.
فیلم «درخشش ابدی یک ذهن پاک» (میشل گوندری؛ ۲۰۰۴) درباره مردی بهنام «جوئل» (جیم کری) است که تصمیم میگیرد تمام خاطرات نامزدش؛ «کلمنتاین» (کیت وینسلت) را از ذهن و زندگیاش پاک کند؛ زیرا ادامهدادن با بقایای رابطهای شکستخورده و تمامشده را دردناک میداند. بخش اعظمِ روایت، در ذهنِ «جوئل» اتفاق میافتد و به مخاطب اجازه میدهد این خاطرات را همزمانکه او قصد پاککردنشان را دارد، تجربه کند؛ لحظاتی که بهتصویرکشیدن یک زندگی یا خاطرات بهکمکِ رئالیسم نیست؛ بلکه در قالب فرایندی تجریدیست. نتیجه اینشیوه، انتقال «صادقانهتر و عمیقتر» احساسات است. در یکی از صحنههای خاص اثر که حافظه «جوئل» درحالپاکشدن است، او با درماندگی تماشا میکند که «کلمنتاین» توسط نیرویی نامرئی به سایهها کشیده میشود. عناصر ترسناک وارد عمل میشوند تا به ما نشان دهند چه اتفاقی برای «جوئل» میافتد. این تاکتیک، تجربه بصری جذابتری را برای مخاطب رقم میزند و بهوضوح، احساساتی را که کاراکتر فیلم تجربه میکند، انتقال میدهد. کارگردان (گوندری) بااستفادهاز زبان ژانرهای جایگزین، تجربه تماشاییِ هیجانانگیزتری ایجاد کند.
اینگونه فیلمسازان با انعطافپذیرکردنِ ژانر و تمرکز بیشتر بر تصویرسازی، قادرند شکلی ناخودآگاهتر از داستانسرایی را ارائه دهند؛ شکلی که از نفوذ بیشتری برخوردار است. درواقع، احساسات انسانی، پیچیدهاند و ژانرپذیر نیستند؛ پس چرا باید انتظار داشته باشیم هنری که آنها را بهتصویر میکشد، تااینحد تمیز و مرتب باشد؟ شاید این ادعا درست باشد که مردم نمیخواهند وقتی با پیشزمینه ژانرِ کمدی یا درام به تماشای فیلمی مینشینند، ناگهان با صحنهها و قصهای خارجازانتظارشان سورپرایز شوند؛ اما وقتی سطح انتظارات ما بیشازحد سادهانگارانه میشود، قطعاً روالِ داستان برای ما «رو» و بهقدری پیشبینیپذیر میشود که دیگر ضرورتی ندارد از دریچه مدیومی که نام هنر را یدک میکشد، هزینه کرده و ذهن و احساسمان را بهچالش بکشیم. چنانچه با شروع فیلمی، بدانیم یا حدس بزنیم چهچیزی درانتظارمان است، لذتی بزرگ را از دست میدهیم. دراینحالت، هرگونه عدماطمینانی که هرلحظهای در قصه خلق میشود تا ما را دچار تعلیق کند، چون میدانیم موقتیست و بهسرعت حل خواهد شد، نمیتواند آن نوسانِ احساسیِ لازم را در ما بهوجود بیاورد. اما فیلمسازانی که با ترکیب و بهکارگیری تاکتیکهایی از ژانرهای مختلف، فضایی پُرتعلیق و غیرقابلپیشبینی ایجاد میکنند، بیشتر و بهتر احساسات ما را بهبازی میگیرند. فیلمهایی ازایندستکه در بالا به آنها اشاره شد، ساختار و روایت شفاف را طی برداشتهایی غیرمنتظره عوض میکنند؛ نوعی شوکهکردن با تصاویر و داستان که مدتها پس از پایانیافتن فیلمها، همچنان درگیرشان میمانید. سکانسهایی که بادقت ساخته شدهاند تا عشق را بهصورت انتزاعی نشان دهند؛ حتی اگر مستقیماً از عشق حرفی بهمیان نیاورند؛ مثلاً خانهای که طی داستان، محل زندگی زوج بوده، ناگهان به تختخوابی بیرونازخانه در گسترهای پوشیده از برف بدل میشود! در پایان اینگونه داستانها، شخصیتها همچنان برای برقراری ارتباط درتلاشاند و از آینده مشترکشان اطمینان ندارند. بهعقیده ایندست فیلمسازان؛ «آدمهای واقعی» با تضادهای عشق دستوپنجه نرم میکنند و مخاطب حین دیدن این آثار، مطمئن نیست که آیا همهچیز برای شخصیتهای قصه درست میشود یا خیر؛ بااینحال، این فیلمها راضیکنندهاند؛ چراکه وقتی از سالن سینما خارج میشویم، انگار چیزی در احساس ما مثل قبل نیست و بخشی از ادراکمان را در سالن جا گذاشتهایم. نهاینکه فیلمهای ژانری و کلیشهای، احساسی را در ما برانگیخته نمیکنند؛ که اتفاقاً آنها نیز در جوششِ احساسات مخاطب، موفق هستند؛ اما با داستانی ازپیشلورفته، دیگر آن تازگی و بکربودن کشف را ندارند و تصویری دمدستی از «رابطه» بهنمایش میگذارند. مهم ایناستکه آثاری با محوریت عشق، یک «هسته عاطفی» دارند؛ رابطهای با تجربه انسانی؛ که مخاطب میتواند با آن ارتباط برقرار کند و شگفتزده شود. اینکه بگوییم یک تاکتیک فیلمسازی، «برتر» از دیگریست، اغراق است؛ اما ارزشش را دارد که محدودیتهایی برای خود قائل شویم تا گاهی نیز موشکافانهتر به درکِ مفاهیم بشری بپردازیم و نمونههایی را با خط داستانیِ نامتعارف که بهراحتی نمیتوان آنها را حدس زد، ببینیم تا لذت «درک عمیقتر» را تجربه کنیم. اساساً فیلمها، یک شکل هنری و یک شیوه ارتباطی، برای ارائه ایدههای عمیق و تجربه زندگی هستند.
«برقراری ارتباط» چیزیستکه همه ما بهدنبالش هستیم و برای تکاملِ تجربیات انسان ضروریست. احساس پیوند با شخصی دیگر و تواناییِ درک متقابل و …؛ اما بهرغم وجود این تمایل، تناقضاتی نیز بهوجود میآید: چگونه میتوان با داشتنِ تجربه شکست عاطفی، به فردی تازه «اعتماد» کرد؟ چگونه میتوان کسی را که بارها ما را ناامید کرده، ببخشیم؟ و مواردی ازایندست تاحدودی «رمزوراز» است. عشق، ما را تغییر میدهد؛ ما را صبور و بخشنده میکند، وادارمان میکند تصمیمهایی بگیریم که ممکن است از نگاه دیگران «منطقی» نباشد. اگرچه عاشقشدن، یک اتفاق رایجِ جهانیست؛ اما تجربه هر فردی از آن عمیقاً شخصیست. زندگیِ واقعی، اغلب مانند فیلمها در لحظات عاشقانهاش باشکوه نیست؛ منظورمان شکوه سینماییست؛ با آن موسیقی متن و درخشش نورها و … اگر هنر بتواند واقعاً آن تجربه را منعکس کند، ممکن است اتفاق خاصی رخ دهد. وقتی اجازه میدهیم هنر بر ما تأثیر بگذارد و هرگونه پیشداوری را از ذهنمان بزداید، ممکن است احساساتی عمیقتر در ما ریشه بزند که نیاز زیستن در جهانی واقعیست.
مصطفی رفعت